وى حكمت را از خواجه نصيرالدين طوسى و كاتبى قزوينى و حكيم منطقى شافعى معروف به دبيران خوانده و كلام وفقه و اصول و رياضيات و ادبيات و علوم عربيه و ساير علوم متداوله را ازدائى خود محقق حلى و پدر بزرگوارش شيخ سديدالدين يوسف و سيد احمد بن طاوس و سيد على بن طاوس و ابن ميثم بحرانى و شيخ نجيبالدين يحيى و ديگر فقهاء اماميه و اهل سنت فرا گرفت. وى در مقام رواية علاوه بر استادان گذشته از سيد عبدالكريم بن طاوس شيخ نجيبالدين محمد بن نماى حلى و شيخ مفيدالدين بن جهم فقيه اسدى و على بن عيسى اربلى روايت ميكند111.
و اما تعداد شاگردان و تربيت شدگان مكتب او زياد و هر يكى يك ستاره درخشان علم و فضيلت بوده و ما از ذكر اساميشان و شرح خصايصشان اعتذار مىنمائيم.
علامه بيست و يكم يا يازدهم محرم بسال 726 هجرت در شهر حله رحلت فرموده و جنازه او را به نجف اشرف حمل كرده و در جنب باب رواق مقبره على مرتضى از ايوان طلا بخاك سپرده شده كه در وقت ورود مقبره او در سمت راست و مقبره مقدس اردبيلى در سمت چپ واقع مىشود و در حقيقت اين دو عالم ربانى شاهنشاه اعظم حضرت شاه ولايت مفتخر هستند.
در ماده تاريخ فوت و عمر او اين دو بيت را گفتهاند.
و ايةالله ابن يوسف الحسن علامة الدهر جليل قدره
|
|
سبط مطهر فريدة الزمن ولد (رحمة648) و (عز77) عمره112
|
محمد بن زكرياى رازى
از ملوك آل سامان امير منصور بن نوح را عارضهاى افتاد كه مزمن گشت و علاج پذير نشد پزشكان همه عاجز ماندند.
امير منصور به محمد بن زكرياى رازى مراجعه نمود و او تا به كنار جيحون رسيد و همينكه جيحون را بديد، گفت: من در كشتى ننشينم، قال الله تعالى: و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه خداى تعالى مىگويد كه خويشتن را به دست خويشتن در تهلكه ميندازيد، و نيز همانا كه از حكمت نباشد باختيار در چنين مهلكه نشستن. و تا كس امير بخارا رفت و باز آمد، او كتاب منصورى تصنيف كرد و بدست آن كس بفرستاد و گفت: من اين كتابم، و از اين كتاب مقصود تو بحاصل است، بمن حاجتى نيست...
چون كتاب به امير رسيد رنجور شد، پس هزار دينار بفرستاد و اسب خاص و ساخت، و گفت: همه رفقى بكنيد. اگر سود نداد دست و پاى او را ببنديد و در كشتى نشانيد و بگذرانيد! چنان كردند و خواهش به او در نگرفت؛ دست و پاى او ببستند و در كشتى نشاندند و بگذرانيدند؛ و آنگه دست و پاى او باز كردند و جنيبت باساخت در پيش كشيدند، واو خوش طبع پاى در اسب گردانيد و روى به بخارا نهاد. سوال كردند كه: ترسيديم كه چون از آب بگذريم و ترابگشاييم باما خصومت كنى، نكردى؛ و ترا ضحر و دلتنگ نديديم. گفت: من دانم كه در سال بيست هزار كس از جيحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشنوم، وليكن ممكن است كه شوم، و چون غرق شوم تادامن قيامت گويند: ابله مردى بود محمد زكريا كه باختيار در كشتى نشست تا غرق شد، و از جمله ملومان باشم نه از جمله معذوران. چون به بخارا رسيد. امير در آمد و يكديگر را بديدند، و معالجات آغاز كرد و مجهود بذل كرد، هيچ راحتى پديد نيامد.
روزى پيش امير در آمد و گفت: فردا معالجتى ديگر خواهم كردن، اما در اين معالجت فلان اسب و فلان استر خرج مىشود. و اين دو مركب معروف بودند دردوندگى چنانكه شبى چهل فرسنگ برفتندى، پس ديگر روز امير را به گرمابه جوى موليان برد بيرون از سراى، و آن اسب و استر را ساخته و تنگ كشيده بر در گرمابه بداشتند، و ركابدارى، غلام خويش را بفرمود و از خدم و حشم هيچكس را به گرمابه فرو نگذاشت. پس مالك را در گرمابه ميانگين بنشاند و آب فاتر براو همى ريخت و شربتى كه كرده بود چاشنى كرد و بدو داد تا بخورد، و چندانى بداشت كه اخلاط را در مفاصل نضجى پديد آمد. پس برفت و جامه در پوشيد و بيامد و در برابر امير بايستاد و سقطى چند بگفت كه: اى كذا و كذا! تو بفرمودى تا مرا ببستند و در كشتى افكندند و در خون من شدند؟ اگر به مكافات آن جانت نبرم نه پسر زكريايم!، امير بغايت در خشم شد و از جاى خويش در آمد تا به سر زانو، محمد زكريا كاردى بر كشيد و تشديد زيادت كرد، امير يكى از خشم و يكى از بيم تمام برخاست؛ و محمد زكريا چون امير را برپاى ديد برگشت و از گرمابه بيرون آمد. او و غلام هردو پاى به اسب و استر گردانيدند و روى به آموى نهادند. نماز ديگر از آب بگذشت و تا مرو هيچ جاى نايستاد. چون به مرو فرود آمد، نامهاى نوشت به خدمت امير كه: زندگانى پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر، خادم علاج آغاز كرد و آنچه ممكن بود بجاى آورد. حرارت غريزى باضعفى تمام بود، و به علاج طبيعى دراز كشيدى، دست از آن بداشتم و به علاج نفسانى آمدم، و به گرمابه بردم و شربتى بدادم و رها كردم تا اخلاط نضجى تمام يافت، پس پادشاه را بخشم آوردم تا حرارت غريزى را مدد حادث شد و قوت گرفت، و آن اخلاط نضج پذيرفته را تحليل كرد؛ بعد از اين صواب نيست كه ميان من و پادشاه جمعيتى باشد!
اما چون امير بر پاى خاست و محمد زكريا بيرون شد و بر نشست حالى اوراغشى آورد، چون به هوش باز آمد بيرون آمد، و خدمتكاران را آواز داد و گفت: طبيب كجا شد؟ گفتند: از گرمابه بيرون آمد و پاى در اسب گردانيد و غلامش پاى در استر، و برفت. امير دانست كه مقصود چه بوده است، پس به پاى خويش از گرمابه بيرون آمد. خبر در شهر افتاد و امير بار داد و خدم و حشم و رعيت جمله شاديها كردند و صدقهها دادند و قربانيها كردند و جشنها پيوستند، و طبيب را هر چند بجستند نيافتند. هفتم روز غلام محمد زكريا در رسيد بر آن استر نشسته و اسب را جنيبت كرده، و نامه عرض كرد. امير برخواند و عجب داشت و او را معذور خواند، و تشريف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و كنيزك، و بفرمود تا به رى از املاك مأمون هر سال دو هزار دينار زر و دويست خروارغله به نام وى برانند، و اين تشريف و ادرار نامه بدست معروفى به مرو فرستاد و امير صحت كلى يافت و محمد زكريا با مقصود بخانه رسيد113.